کبوتری، سحر اندر هوای پروازی


ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز


مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی


گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی


طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت


برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام


ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود


بباغ، کرد ره و میوه ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان


طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی


ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه


ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است


تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست


مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید


چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی خبر نباید رفت


زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد


چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید